جایی همیشه خالی

وبلاگ اختصاصی و رسمی هانیه سیدمردانی ( دفتر ترانه ها)
مینیمالها

سرطان اعصاب گرفته ام
انگار
گاه سراغت را می گیرد
گاه بیخیال می شود .
و تمام کائنات
میدانند از بود و نبود تو ...

****

فانوس میخواهم چه کار ؟!؟
اسمت که می آید،
ماه به تماشایت بی پروا بیرون میزند از خانه
حتی اگر خودت نباشی...

من به عشقت ، به اعتبار تو
آسمان را از آنِ خود ساختم.
حالا هر چقدر دوستداری ناز کن و نباش ...

چشمانت را ببند
دستهایم را بگیر
محکم
بگذار نفسهایمان یکی شود
همین یکبار
مگر نمیبینی
آسمان ، دلتنگی ِ خدافظی مان را می کند.
بیشتر از تو و کمتر از من

 

****


دیگر به یادت نخواهم سرود
نخواهم گریست
پاییز هم دیگر برایم عاشقانه نیست
این افسانه ی عمر
سالهاست نقش یخ های قطبی شده ...

+نوشته شده در یک شنبه 15 آذر 1394برچسب:مینیمالها , عکس نوشته , مطالب عاشقانه,ساعت19:26توسط هانیه سیدمردانی |
یه قصه کوتاه بنام ( رویای بهشت )

داستان کوتاه : رویای بهشت 

نویسنده : هانیه سیدمردانی 

    ....... (( لطفا در صورت استفاده و کپی از داستان نام نویسنده ذکر گردد )) ........

با احترام

 

زیر سایه خدایی که زمین و زمان و خلق کرد و دوست داشتن رو یاد آدمها داد ، لحظاتی رو با هم تو مرور خاطرات عاشقانه کسی سپری می کنیم.

خیلی وقت بود پیر زن از داشته هاش دل کنده بود و صبح تا عصرش رو توی پارک نزدیک خونه ش می نشست و به منظره زیبای پارک نگاه می کرد و زیر لب جملاتی رو زمزمه می کرد. آخه خیلی سال گذشته بود و دیگه حوصله ای برای نوشتن نداشت. حتی نمیدونست با اینهمه آرامش چیکار کنه!!! از بچگی عاشق نشستن توی پارک خلوت بود و بهش حس خوبی دست میداد. یه آه از ته ته دلش کشید  و با خودش گفت :

کجایی دیوونه ی قشنگم؟ کجایی بهم بگی بی معرفت ؟ دلم برات تنگ شده . می فهمی ؟! دلم تنگ شُ..........................ده.

و آروم زیر لب تکرار کرد: بی معرفت ، بی معرفت ، بی معرفت.

سکوت عجیبی محیط و فرا گرفته بود انگار تمه چی با احساس پیرزن شکل می گرفت و تغییر می کرد .

ادامه داد : عاشق شدم، نیومدی . ازدواج کردم ، نیومدی . بچه دار شدم ، نیومدی . صدات زدم ، نیومدی . پیر شدم باز نیومدی . با لبخند ملیحی گفت : میومدی هم می گفتی : بی معرفت.

بغض عجیبی داشت . نمیدونست چرا اینطور بود. بغضی داشت که با یه اشاره میخواست خودنمایی کنه.صدایی شنید. یه آه . با صدای مردونه ی خیلی غمگین.

اتفاقاً بدنبال آهِ مردونه یه بی معرفت هم شنید. انگار کسی هم بود که حس پیرزن رو داشت. سکوت کرد تا دوباره بشنوه اما ... .

خودش ادامه داد :

ببین نقش نگاه تو رو برگ زرد پاییزه

داره اشکای من آروم رو پلکای تو میریزه

هنوز بیت بعدی رو شروع نکرده بود که صدای مردونه ادامه داد :

شروعت ساده بود اما طلوعت پ شد از حسرت

داری خالی میشه قلبم از هر چی کینه و نفرت

پیرزن بهت زده به نقطه ای خیره شد . باورش نمیشد ، صدای مردونه ته دلش رو خالی کرده بود. به نقطه ای خیره موند آخه این شعر مربوط به جوونیاش بود . خودش سروده بود . این شعر براش خیلی عزیز بود.باهاش خاطره داشت. آسمون آبی پرشد از ابرایی که اومده بودن برای پر کردن ضیافت عاشقانه. یه نسیم خنک و بوی دل انگیز خاک. انگار تمام کائنات خیره شده بودن به این دو نیمکت پشت بهم . بیقرار و مضطرب بود . آروم صورتش رو برمیگردونه به پشت سرش نگاه کنه میبینه چشمای اشک آلودی ذل زده بهش و داره خیره بهش نگاه میکنه و

با چشم تو چشم شدنشون گفت : سلام بی معرفت. خوبی ؟

تو نگاه پیر مرد میشد هزاران حرف نگفته رو خوند. هزاران دلتنگی . هزاران بهونه نبودن . گریه عاشقانه قشنگی بود تو نگاه هر دو که نمیشد ازش گذشت . خدا داشت به کدوم خوبیشون جواب میداد . به کدوم دعاشون پاداش عاشقانه میداد ؟!؟

مثل همیشه پیر مرد پیش قدم شد و کنارش نشست . دستای سرد بانوی قصه رو توی دستای مردونه ی خودش محکم فشرد و بوسید . اونقد دلش برای این نوازش مردونه تنگ بود که بی اختیار سرش رو گذاشت روی شونه های پیرمرد و با صدای آرومش گفت: کجا بودی اینهمه سال؟ میدونی چقد منتظرت شدم؟میدونی چند ساله رو این نیمکت نشستم و منتظر صداتم؟ چرا تنهایی ؟ خونوادت کو؟ بچه ت کو؟ رضای قشنگم نمیخوای جواب بدی؟!

رضا که تازه فرصت کرده بود بین سوالات بهار جای خالی پیدا کنه با حوصله و آروم نگاهش کرد و گفت : دوباره صدام کن تا بگم. رضا خیلی صبور بود و خیلی با حوصله و برق نگاهش هیچ جور قابل انکار نبود . میدونست چطور سوگولیش اروم میشه . ضربان قلب ترانه داشت با ضربان قلب رضا یکی میشد . نگاهش رو دوخت به چشمای رضا و دوباره تکرار کرد : رضای قشنگم ، چرا تنهایی ؟ باورت میشه چه حس خوبی دارم.

رضا نفس عمیقی کشید و جواب داد: تنهام ترانه. تنهای تنها. نیاوردمشون . خواستم بقیه راه رو  تنها باشم. مالِ خودِ خودم. خودت چرا تنهایی ؟ ترانه: منم خواستم تنها باشم. هیشکی رو نیاوردم. بیقرارن ولی نیاوردمشون. خیلی ازم فاصله دارن. اینجا دیگه مال منه دلتنگی می کنن ولی اونیکه دوستم داشته باشه خودش میاد پیشم.

رضا نشون داد که دوستش داره. این آغوش آروم و حرفای شیرین عطر عجیبی به بارون و منظره پارک بخشید . قدم زدن با هم دست تو دست هم بی هیچ انتظاری بی هیچ چشم داشتی . محال بود ولی دیگه تمام محال هاشون ممکن شده بود.

 

 

+نوشته شده در دو شنبه 9 آذر 1394برچسب:داستان کوتاه عاشقانه , هانیه سیدمردانی , بهشت , دلبستگی , من و تو ,ساعت20:8توسط هانیه سیدمردانی |
برای دوستای گلم

اینم برای شمایی که دوست دارین عکس نوشته شعرام رو داشته باشین

منم شما رو دوست دارم خیلی خیلی زیاد

 

  

 

 

 

+نوشته شده در یک شنبه 8 آذر 1394برچسب:مینیمالها : هانیه سیدمردانی , عکس نوشته , ترانه , متن ادبی , عاشقانه , دریا , دلتنگی , پاییز ,ساعت17:26توسط هانیه سیدمردانی |
آهنگ قاصدک با صدای امیرهوشنگ کرمی عزیز

امیدوارم از شنیدن این آهنگ لذت ببرین و بتونه تو دل همه تون جا باز کنه

دوستتون دارم هوارتا

لینک دانلود :

http://faslemusic.com/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D8%A2%D9%84%D8%A8%D9%88%D9%85-%D8%AC%D8%AF%DB%8C%D8%AF-%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%B1-%D9%87%D9%88%D8%B4%D9%86%DA%AF-%DA%A9%D8%B1%D9%85%DB%8C-%D8%A8%D9%87-%D9%86%D8%A7/

 

 

+نوشته شده در یک شنبه 8 آذر 1394برچسب:قاصدک , هانیه سیدمردانی , امیر هوشنگ کرمی , غزل هنر , بی تو ,ساعت17:15توسط هانیه سیدمردانی |