هوالحق
------------- داستان (پایان یک آغاز ) قسمت 1 ----------
شاید اسمش و گذاشتم پایان یک آغاز . پایانی اجباری میان عربده های وحشیانه مردم شهر .
مردمی که آشنایند اما آنچنان تبر به ریشه احساست میزنند که حتی توان تلافی نداشته باشی.
بی حسم. به تو ، خودم و تمام دنیا.
نه میخندم و نه گریه م میگیره. کارم شده راه رفتن به سمت مقصدی که نمیدونم کجاس.
حکمت خدا رو نمی فهمم تمام شب ذهنم پر و خالی میشه از افکاری که ختم میشن به تو و حادثه آرامش بی اندازه ت.
نفس می کشم ، دریا را ، تو را ، مهتاب را و چه شاعرانه ی مزخرفی ست...
تو به کنار ، اینروزها خودم رو هم کم دارم.
یاد اون حادثه ی تلخ بخیر ، یعنی یاد خود اولم بخیر .
اون زمان که تمام تو رو به لبخندی رها می کردم و بی بهونه و بی قرار دوباره جویای نیم نگاهت بودم.
چقد دیر گذست . این فاصله و تمام روزهای خوب و بدِ ذهن من و چه زود نابود شد رویای لباس سفید و
ماسه های ساحل.
چه زود خلاف حرفای ساده و یکرنگِ رنگین کمونی ت شدم...
----- اصلا تو دلت بودم ؟!!!
هر لحظه ی من همین شده بود . هزار تا سوال بی جواب و خالی از لبخند ....
----- 19 آبان ماه 86 ساعت ده و سی و نه دقیقه بود . خوب یادمه که :
(براتون بصورت خصوصی پیام دادم . امیدوارم خونده باشین )
یادته ؟!منکه اسمش رو میذارم شیطنت دخترونه ، اینکه شماره ای رو که برام گذاشته بودی
پاک نویس شد تو سررسیدم . اونم فقط همینجوری
20 آبان ماه همون سال
* مطمئنی راسته ؟ منظورم اینه که مطمئنی میگه چه اتفاقی قراره بیافته ؟!
+ آره مطمئنم . خیالت راحت . اصلا میخوای اول فنجون منو بخونه ؟!
* نه . میخوام ببینم چی میگه ...